سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس گفتن «نمی دانم» را واگذارد، به هلاکت گاه خود درآید [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 91 شهریور 10 , ساعت 10:9 صبح

 

شعار تساوی زنان و مردان، لباسی زیبا بر ظلمی نهان است.
اسلام معتقد است: نباید به زنها کارهای مردانه، و به مردان کارهای زنانه بسپاریم. چرا که نه تنها نظام عالم به هم خواهد ریخت، بلکه این بر خلاف طبیعت زن و مرد است.
انتظار بار کشیدن از یک اسب مسابقه، ظلمی بزرگ به اوست!
زن و مرد خصوصیتهای متفاوتی دارند که طبق آن باید برای هر کدام قوانینی خاص وضع شود. انتظار کارهای مردانه از زنان ظلمی بزرگ بر این قشر است.
علت توصیه ی اسلام به رعایت عفاف بیشتر توسط زنان نیز به علت علاقه ی زنان به خود آرائی می باشد. شما هیچ گاه مردی سالمی - از نظر روحی - پیدا نمی کنید که بزک کرده وارد کوچه و بازار شود.
نمونه ای از انجام دادن کارهای زنانه توسط مردان:

انجام کارهای زنانه توسط مردان

جمعه 91 شهریور 10 , ساعت 10:7 صبح

همان طور که در بسیاری از خبرگذاری ها خوانده اید، تقریبا یک سوم بازیکنان المپیک 2012 لندن مسلمان هستند. امری که بسیاری از خبرگزاری های دنیا - حتی قبل از المپیک - بدان پرداختند. همچنین در این المپیک شاهد افزایش چشم گیر زنان محجبه بودیم. اگر چه - همان گونه که عکسها گویا هستند - حجاب کامل مورد نظر اسلام در این زمینه دیده نشد. لیکن به نسبت سالهای پیشین رشد چشمگیری داشته است.
در ذیل چند عکس از این بانوان قرار داده می شود:


 



 



 

 

 

 

 




 

 

 

 


شنبه 91 مرداد 14 , ساعت 5:42 عصر

 

یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت" بازیگر ، نویسنده و کارگردان توانمند ایران

 صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.
راننده پیر با دست های آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام.
ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند.
ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند.
یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم:
«از این طرف راهمون دور می شه ها.»
گفت: «می دونم.»
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.
چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت: «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد.
دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم.
به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم: «حالتون خوبه؟» گفت: «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد. 
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید: خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است.
  از راننده پرسیدم: «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم: «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت: «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم: «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت: «خدا نکنه» بعد گفت: «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»

به یاد کلامی از امام صادق علیه السلام افتادم که به شیعیان خود، فرمول زندگی کردن را داد.

ایشان می فرمایند: چه بسیار نگاهی که حسرتی دراز به همراه دارد.

نگاهی که میان دختر و پسر به صورت غیر صحیح و به دور از عقلانیت ایجاد می شود، و به عشق می انجامد، در بسیاری از مواقع به ازدواج نمی انجامد. چرا که به دور از واقع بینی ها و تفاوت های اجتماعی، اقتصادی و مذهبی دختر و پسر ایجاد می شود.

هنگامی که دختر و پسر به سن ازدواج می رسند، به علت عدم شباهت های  فوق توان زندگی در کنار یکدیگر را ندارند.

در این شرائط سخت ترین کار کنار گذاشتن این وابستگی است.


پنج شنبه 91 مرداد 12 , ساعت 12:1 عصر

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد.. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد  

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد

در همین حین صدایی او را به خود آورد

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم

 زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

  زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

 زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.


پنج شنبه 91 مرداد 12 , ساعت 8:54 صبح

 

حجاب و اختصاص یافتن التذاذهای جنسی به محیط خانواده، موجب استحکام پیوند زن وشوهری می شود.
آنچه ما در مقایسه ی یک فرهنگ مبتنی بر آزادی جنسی و فرهنگ مبتنی بر حجاب و اختصاص یافتن التذاذهای جنسی به محیط خانواده می بینیم این است که:
در سیستم آزادی جنسی همسر قانونی از لحاظ روانی یک رقیب، مزاحم و زندانبان به شمار می رود.

 



در حالیکه در سیستم مبتنی بر محدودیت کامیابی جنسی، همسر عامل خوشبختی و خوشی او به شمار می رود. و لذا در این فرهنگ، ازدواج یکی از شیرین ترین آرزوهای جوانان است. چرا که ازدواج پایان انتظار و محرومیت است.

اما در فرهنگ آزادی جنسی، یکی از سخت ترین کارها، ازدواج است. چرا که ازدواج در حقیقت آغاز محدودیت و محرومیت است.
همچنین اهمیت خانواده امری غیر قابل انکار است، و ما باید هر آنچه که موجب استحکام بنیان خانواده است، انجام دهیم. و از کاری که موجب تزلزل خانواده می گردد دوری کنیم. 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
azzahra